.

.

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چند وقت پیش طی مذاکراتی بالاخره با استاد پایان نامه به این توافق رسیدم که شنبه و دوشنبه ها را کامل دانشگاه باشم، و بعد از ظهرهای روزهای کاری ام را هم اگر توانستم بگذارم پای پروژه. هرچند، هنوز ۱ هفته از این ماجرا نگذشته باز «پر رو پر رو» برمیدارد وقت و بی وقت طلبکار ساعت هایم می شود. مثل همین الان که اس ام اس داده: «لطفا فلان کار را بکنید...» این لحن اس ام اس هایش هم خیلی جالب هست. یک چیزی در مایه های اینکه ساعت ۲ نصفه شب خفت گیر برگردد بگوید: «لطفا هرچه پول داری را رد کن بیاید. ممنون»

خلاصه، امروز قرار بود دموی نرم افزار شرکت باشد و من هم مثل بچه ی آدم داشتم کارهایم را خرد خرد جلو می بردم. تا که رسیدیم به شنبه و همکار من از سفر کربلا برنگشت و آن یکی همکارم هم بخاطر ضعف سیستمش کارش را ناتمام تحویل داد. من هم منتظر ماندم که کارهای کامل را تحویل بگیرم و نتیجه ها را هم بدهم به آن همکار کربلایی ام. شنبه به رئیسمان پیغام دادم که از فلانی خبر بگیر که فردا بیاید چون کار زیاد داریم. و یکشنبه شد و نیامد. آن یکی همکار ناقص الکار هم برداشت ساعت ۷ و ۸ شب که دیگر آمده بودم از شرکت کارها را تحویل داد. من هم با خودم گفتم دوشنبه را از زیر دست استاد در بروم بعد از ظهرش کارها را پیش ببرم. دوشنبه شد و استاد ساعت ۸ و نیم نیامد و من تازه ۱ بعد از ظهر پیدایش کردم. برای همین نتوانستم تا ۶ و نیم عصر از زیر دستش در بروم. بعدش هم با عجله رفتم سمت شرکت و حدود هفت و نیم بود که رسیدم. نشستم ریموت کامپیوتر را راه انداختم تا با خیال راحت بیایم خانه و تمام شب کار را پیش ببرم. برگشتم خانه و دیدم که اینترنت شرکت قطع شده و من دیگر دسترسی ای ندارم...

خلاصه که من هم از زور فشار روانی اصلا نمی دانم چطور یکجا ولو شدم و خوابم برد. یک خاطره ی مبهم وسط خوابیدنم یادم می آید که ماه بانو زنگ زد و وقتی صدای لت و پارم را شنید سریع «بخواب بخواب» گفت و قطع کرد. و من چشمهایم را باز کردم و دیدم ساعت ۳ نصفه شب است.

یک کمی نشستم پای این کسری خدمت قوز بالا قوز و ساعت ۶ زدم بیرون از خانه. ماشین را بنزین زدم و رفتم سمت محل کار و تقریبا ۷ بود که رسیدم. تا همین الان که ساعت ۳ باشد ۳ بار به مدت ۱ دقیقه از سر جایم پا شدم و چپ و راست داشتم اشکال برنامه را رفع می کردم...

جالبی داستان از اینجا شروع می شود: ۱- برنامه هنوز کار دارد و بقیه ی همکاران به مشکلاتی خورده اند که فعلا نتوانسته اند حلش کنند. ۲- آن اطلاعات اضافه ای که دیشب تازه رسید به دستم، الان هیچ کجای برنامه استفاده نشده و این دمو، انگار همان دموی قبلیست. یعنی با این اوصاف من می توانستم کارم را ۳ روز پیش تحویل بدهم. ۳- قشنگ تر اینکه هنوز رئیسمان نیامده و انگاری که دمو افتاده برای فردا. یا شاید هم هفته ی بعد. یا شایدم یک قرن بعد.

من هم بی حس و بی حال ولو شده ام روی کاناپه و بعد از ۸ ساعت یک نفس راحتی می کشم. دوبار زنگ زدم به ماه بانو و برنداشت. صدایش را می شنیدم شارژ می شدم. او هم لابد مثل من درگیر کارهایش است. چند دقیقه ای با گوشی ور می روم و می اندازمش یک گوشه. تا ۴۸ ساعت جهنمی ام «فعلا» همینجا تمام شود

  • اختاپوس
حتما براتون پیش اومده که مدتی رو دارین فکر میکنین اما وقتی به خودتون میاین در واقع به هیچ چیزی فکر نمیکردین.یک سکوت ممتد صدادار شما رو به خودتون میاره!
این چند روز من زیاد دچارش شدم...دلتنگ همه ی دلخوشی های خیلییی خیلللییییییی کوچیک در ظاهرم شدم که خیلیییییییییب بزرگ بودن...
امشب اولین شب قدری هست که بعد از شناختن خودم، جوشن نمیخونم، زیارت عاشورا نمیخونم و قران به سر نمیگیرم!!!اما خدایا تو حواست به همه دلخوشی های کوچیک و بزرگ من باشه، حواست پی مامان و بابام و همسری جانم باشه.میدونی که کل رنگ زندگی من این سه موجودن... حواست پی همه ادمای مهم زندگیم باشه لطفا.....
نمیدونم....کلی حرف و عنوان اوی ذهنم بود که به محض دست به وبلاگ شدن فراموششون کردم.
  • ماه بانو
دیشب و امروز از صبح تا همین الان که ساعت حدود ۹ باشد را در آزمایشگاه گذرانده ام. شنبه را هم همینطور... آخرین باری که اینطور در دانشگاه مانده بودم برمیگردد به ترم ۱، وقتی که همین پروژه ی لعنتی را شروع کرده بودم، و کلاس کمرشکن ناوبری را هم با همین استاد می گذراندم. آن روزها، ۶ روز در هفته تا ساعت ۱۰ شب دانشگاه می ماندم/می ماندیم و پی حل تمرین و این کارها بودیم. آن روزها وقتی یک کنترلر PD را توی متلب مدل می کردیم کلی ذوق مرگ می شدیم. آن روزها وقتی رباتمان تست مربع میشیگان را می زد، می گفتیم: ما چقدر خوبیم... آن روزها با چیزهای کوچک خیلی زیاد خوشحال می شدیم... بزرگ خوشحال می شدیم.

حالا امشب هم بعد از موفقیت در اتصال دوربین گوشی به کامپیوتر و راه انداختن سنسور موقعیت بازوی ربات، از همان خوشحالی ها بهم دست داد و یک لحظه یاد همان روزهای خوشحالی بزرگ برای چیزهای کوچک افتادم. این روزها دلایل زیادی برای خوشحال بودن دارم. از ریز ترینشان، تو بگو خوردن تخمه از کف دست ماه بانو، تا بزرگترینشان که راه و مسیرمان باشد. این روزها علی رغم تمام حملات انتحاری «غم» ، باز هم یک لحظه چشمانم را می بندم، سرم را بلند می کنم و رو به آسمان یک لبخند می زنم. تمام دنیا را که نمی شود به اختیار خود در آورد. همین که توی چاردیواری دلمان همه چیز سر جایش هست خدا را شکر. همین که نرسیده ایم، ولی داریم می رسیم خدا را شکر. به یاد زمانهایی می افتم که نرسیده بودیم و سرعتی هم نداشتیم. این روزهایم برای همین خوشی به همراه دارد.

روی گوشی همراه با دوربین ور می روم، توی تکست ادیتور لپ تاپ فایل متن را برای همکارهایم آماده می کنم، روی سیستم آزمایشگاه ماژول ویژن را راه می اندازم. پشت تکست ادیتور لپ تاپ، متن های چپندرقیچی را کپی پیست می کنم برای گزارش کسری خدمت. اینطرف مارکر ها را دانه دانه از توی کاغذ رنگی هایی که خریده ام می برم و می چسبانمشان روی بازوی ربات. هر یکباری که به ساعت نگاه می کنم، ۵۰ دقیقه گذشته است. یک دنیا سنگینم ولی برای رسیدنهایمان خوشحالم. کسی باورش بشود، کسی باورش نشود... طی کردن مسیر سفر، استثنائا این یکدفعه برایم جذاب بوده، درست به اندازه ی رسیدن به مقصد
  • اختاپوس

این روزها دیگر برای اعصاب خوردی نیازی به پشه ندارم، تا استادی هست که سمج وار گیر بدهد به پروژه ی بدرد نخوری که باید چند ماه دیگر برود یک گوشه کتابخانه خاک بخورد، و من بخاطر همچین پدیده ای از وقت تمام کارهای باارزش دیگری که دارم بزنم تا بتوانم یک کاغذ پاره را به نام مدرک بگیرم، مدرکی که برای فرصت هایی نیازشان دارم که همین الان چندتایشان را دارم! این طنز از پشه های تابستان هم اعصاب خورد کن تر هست. ماجرای سیزیف انگار تمامی ندارد.

دیروز در راه رفتن به پاساژ امجد، در اوج عصبانیت فقط زنگ زدم به ماه بانو و هزارجور فحش به استادم دادم پشت تلفن. ماه بانو هم وسط داد و بیدادهایم آرامش می داد و هر از چندگاهی تیکه ای می انداخت تا من هم خنده ام بگیرد. آخر سر که آرام شدم و حرفهایمان تمام شد، جناب دانشجوی کارشناسی زنگ زد گفت که نیازی نیست بروم خرید. بعدش هم که برگشتم پژوهشکده، بی هوا و بی دلیل پرسیدم که کسی با image processing لب ویوو کار کرده یا نه. یکی را نشانم دادند که دارد با دوربین ور می رود. دقیقا همان کاری را داشت می کرد که من نیاز داشتم. رفتم با جنتلمنی خاصی تمام کد هایش را گرفتم ازش و چندتا ویدیوی آموزشی هم. بعدش هم ماژول های نرم افزار را روی لپ تاپ رفیقم گذاشتم برای دانلود و یک نفس راحت کشیدم. البته این نفس راحت نه به معنی اینکه کارم تمام شد. به این معنی که کارهایم از ۱۲۰ هزارکیلو به ۸۰ هزارکیلو تقلیل پیدا کرد. برای بقیه اش هم نیاز به معجزه داریم ماه بانو... یاری برسان!

این روزها را بگذرانیم، جواز حضور در دسته ی سگ جانان را کسب خواهیم کرد.

  • اختاپوس

از گشت و گذار دیروزمان در گلفروشی زعیم، ۱۰-۱۲ تایی آرزو در آمد. بین ردیف گل و گیاهان ۱۸-۲۵ درجه که قدم می زدیم و از العطش بیرون به هوای مطبوع داخل گلخانه پناه آورده بودیم، هر از چندگاهی پشت میکروفون صدای دینگ ، دینگ، دینگ، دینگی مشابه صدای جلب توجه فرودگاه ها برای اعلام وضعیت پرواز می آمد و من هم پشت سر ماه بانو شروع می کردم: مسافرین محترم پرواز شماره ی ۲۳۵ به مقصد ... . و مقصدش را دیگر نمی گفتم چون یک اعتقاد الکی طوری دارم که خیلی وقتها برآورده شدن آرزوها از دل گفتارمان بر می آید و من هم نمی خواستم الکی مقصد را معلوم کنم...

ولی این آرزو چندین سال با من و چندین سال با ماه بانو بوده و حالا هم این دو سر آرزو با هم چفت شده. دوزخ دیروز یکبار دیگر هوایی مان کرد به کشورهای شمال اروپا فکر کنیم، جایی که برای تابستانش هم باید برنامه ریزی کنیم یخ نزنیم. البته ماجرا فقط از فرار گرما شروع نمی شود... این کشورهای شمال اروپا ماجراها دارد که در این مقال نمی گنجد و بعدا شاید زمانی برای تعریف شد. ولی حالا این شده یکی از آرزوهای کشکول ما. یک جایی مثل اینجا:


به یمن وجود یک رفیق پیگیر که به احتمال ۹۹ درصد خودش تا چندماه دیگر آنجا دوره ی دکترایش را شروع کرده، ارتباطمان روز به روز با این آرزو نزدیک تر می شود.


حجم پول مورد نیاز نسبت به شرایط فعلی:۱۰/۱۰

حجم زمان مورد نیاز نسبت به شرایط فعلی:۱۰/۱۰

دارنده آرزو: یکجورهایی ۵۰-۵۰

شعار: بریم خلاص شیم ها...

Fun facts:

- اختاپوس از سال ۹۰ و ماه بانو احتمالا از سال ۹۲ دنبال کننده ی این آرزو بوده اند. و قبل از شروع زندگی مشترک هم چندین سال قرار بود برویم یک کشور مشترک تا ماه بانو هر روز چتر خانه ی من بشود و شام مجانی بخورد و فیلم ببینیم.

- حدود ۴۰٪ کارهای این روزها به طور مستقیم و ۶۰٪ بقیه اش هم به طور غیرمستقیم برای رسیدن به این آرزو در حال انجام است.

  • اختاپوس

اووووم...

واقعیت اینکه امروز اختاپوس جان اومدن منزل ما تا کارهای باقیمانده ش رو انجام بده و اگرفرصت شد بریم و یه گشتی هم بزنیم.من مشغول بافت تابلو فرش خونمون شدم و همسری مشغول انجام کارهاش...

دم دمای افطار زدیم بیرون تا دل گرفته من باز شه، کجا بریم کجا نریم، سر از گل فروشی زعیم دراوردیم.به اقای همسر گفتم که رفتیم خونمون باید یا کلی گلدون بخریم یا یدونه تربچه داشته باشیم، انتخاب با خودته...از طرح گلدون استقبال شد.

بنجامین گنده و فوشیای پرگل بنفش با گلدونای سبز و سه عدد بامبو رو نشون کردیم تا ایشالا همین زودی ها بخریمش.


فوشیا


حجم پول مورد نیاز نسبت به شرایط فعلی:۱/۱۰

حجم زمان مورد نیاز نسبت به شرایط فعلی:٧/١٠

دارنده آرزو: ماه بانو(البته گلدونای سبز برای اختاپوس جانمه)

شعار:اختاپوس جانم من از این گلدونااااا میخوام هاااا!! یا گلدون یا تربچه😊

fun facts:

هیچ وقت از یک اختاپوس نخواهید تا میزان رشد یک گیاه را نشانتان دهد.با واحدهای اندازه گیری شگفتی مواجه می شوید.


  • ماه بانو

۱۲ خطی مقدمه چینی کردم دیدم دارم به ناکجا آباد می روم. یک shift + home + up*12 گرفتم و همه را پاک کردم... آقاجان بی مقدمه:


ما هم مثل بقیه آرزوهایی داریم. و مطمئنا مجموعه آرزوهایمان مثل هیچ مجموعه ی دیگری نیست. خیلی وقتها می شود که حسرت آرزوها را می خوریم فقط. بعضی وقتها که کلا یادمان می رود. ولی بعضی وقتها جربزه نشان می دهیم و دنبالشان می رویم. تجربه به من ثابت کرده که وقتی اهداف جلوی چشممان رژه می روند، از حرص خودت و بقیه و آن هدف رژه رونده هم که شده زورت را می زنی بهش برسی. برای همین من هم به پیشنهاد شخصی خودم اینجا می خواهم دانه دانه از تمام آرزوهای این چندسالمان بنویسم. از ماه بانو خواستم همراهی ام کند. تازه... می گویند آرزوهایت را بلند نگو، بقیه می دزدند اش. این هم زکات آرزو کردن ما. آرزوهایمان را می نویسیم که بقیه یاد بگیرند، بلکه آنها را بدزدند، ما که بخیل نیستیم، ما هم بهش می رسیم. حالا چه فرقی دارد اول ما پرچم را بکوبیم یا یک کس دیگر، چطور که قبل از ما میلیاردها آدم شاید به همین ها رسیده باشند. بیا... باز دارم مقدمه نویسی می کنم. آقاجان بی مقدمه: اینجا می نویسیم چه می خواهیم و هر وقت بهش رسیدیم tick اش را می زنیم و خوشحالی می کنیم. این هم اولین آرزو:


۱- دوربین عکاسی DSLR



حجم پول مورد نیاز به نسبت شرایط فعلی: 7/10

حجم زمان مورد نیاز به نسبت شرایط فعلی: 1/10

دارنده ی آرزو: ماه بانو
شعار: «من از این دوربینا می خوام که لنز گنننننده داره.»
fun facts:
- ماه بانو هنوز نمی داند که اسم این مدل دوربینها DSLR است. به جان خودم.
- این یکی از آرزوهاییست که به کرات در طول این چندسال توسط صاحب آرزو تکرار شده و فراموش نمی شود.
  • اختاپوس

باز کردن کاناپه و تبدیل کردنش به تخت، روشن کردن پنکه، لم دادن روی کاناپه و لپ تاپ روی پا... و فیفا ۱۶ بازی کردن و به شانس بد فحش دادن یا تا خرخره فرندز دیدن. یا چندسال پیش وقتی که روزه می گرفتم و ماه رمضان هم ناف تابستان پیدایش می شد، و شبها می توانستم بنشینم و مسیح بازمصلوب را یک شبه تمام کنم، تازه بعدش هم جیمز باند Casino Royale ببینم یا اپرای شناور بارت را بخوانم. ۱۰ سالی می شود که دیگر شنونده ی درجه ۱ رادیو نیستم اما برنامه ی تقویم تاریخ را از رادیو به ارث برده ام. و من هم شاید هر روز به این فکر می کنم که چند سال پیش در چنین روزی... این روزها هم تابستان است و ماه رمضان و من به سال پیش فکر می کنم، به یک موزه ی خالی و دو دانه مجسمه و ۳ دانه عکس دلی. به دو سال پیش فکر می کنم و ۱۰۰ صفحه ۱۰۰ صفحه خواندن کتاب آموزش پایتون، یا به قول خیلی خارجکیها پایثان. همان مار دو سر آبی و زردی که نان این روزهایم را از خط و خال هایش در می آورم. به ۳ سال قبل و ۵ سال قبل و ۱۰ سال قبلی فکر می کنم که ماه رمضان جایی حوالی پاییز بود و تابستانها به بطالت می گذشت.

چقدر تغییر می کنیم؟ آیینه ای که هر روز مقابلمان انعکاس تصویر می کند، نمی گذارد بفهمیم که چقدر و چرا تغییر کرده ایم. شخصیتمان هم می شود مثل همان بچه ای که سال به سال عید ها، دایی پدر و خاله ی مادر می بیندش و می گوید: چقدر بزرگ شده ای! و او هم توی دلش تعجب می کند که بزرگ نشده ام که! من هم نگاه که می کنم به آیینه، یک جوانک ۱۸ ساله را می بینم بعلاوه ی یک کمی چین و چروک دور چشم، چند خط زخم روی صورت، دسته موهای نقره ای کنار شقیقه، اما همچنان ۱۸ ساله. کنکور کارشناسی همین دیروز برگزار شد، و کنکور ارشد هم ۲ ساعت قبل. شاید دوستانی که ما را رها می کنند می روند غنیمتی هستند برای ما، آنها می توانند هر از چندگاهی ببیندمان و بگویند چقدر بزرگ شده ای. ما ولی برای خودمان در قالبی که انگار تغییر نمی کند، خاطره روی هم تلنبار می کنیم و جلو می رویم. من هم وقتی لپ تاپ را روشن می کنم و به جای اینکه آیکون شش ضلعی قرمز EA games را بزنم و منتظر لود بازی باشم، ترمینال لینوکس را باز می کنم و چندباره تایپ می کنم

cd ~/Desktop/codes/text_mining && python3 console.py

به حجم پشت ِ سر گذاشته هایم پی می برم.


رئال که ۱۲ امین قهرمانی اش را می گیرد من یاد فینال مسکو می افتم و هنوز هم فکر می کنم رونالدو یک جوانک مغرور است که جا برای پیشرفت دارد. وقتی می فهمم میانگین سنی بازیکنان آژاکس در فینال یورولیگ ۴ سال از من جوانتر بوده، تازه یادم می آید چند سال از زندگی گذشته. فیلم های سال ۲۰۰۰ هنوز هم برای من «فیلم های جدید ۴-۵ سال اخیر» هستند. ۱۷ سال، زمانی بود که قبلا ازش ترس داشتم اما حالا خاطراتی دارم که مال شروع هزاره ی سوم اند... و ترسناک تر اینکه این خاطرات برایم روشن اند، به اندازه ی اتفاقی که همین دیروز افتاده.


سن البته ترس ندارد. ولی سیاهچال گذشته خیلی راحت می کشد ات درون خودش، اگر همچنان به گذشته نگاه کنی. ماه بانو می داند، زمانی که زیاد هم دور نیست جایی داشتم برای نوشتن متن هایی که باید به سرعت فراموش بشوند. آنجا زیاد خودم را غرق می کردم در سیاهچال های شیرین بی زمان. همانهایی که نمونه اش را اینجا شروع کردم ولی حالا باید تمامش کنم. از قدیم گفته اند آینده ی پر و پیمان،‌جایی برای گذشته های غلیظ باقی نمی گذارد... من هم به آینده ام فرصت خودنمایی داده ام، تا خواندن یک کتاب داستان دیگر، و بازی کردن یک بازی کامپیوتری دیگر، بشود یک برنامه ی تفریحی دور همی برای چندماه دیگر، نه خاطره ای از دل تاریخچه ی زندگی اختاپوس.

  • اختاپوس
خب....چه میکنه اختاپوس جان من!هنوز هم مثل همون آذر ٩١ مجذوب خوندنت میشم.هنوز هم مثل یک فیلم نوشته هات رو میبینم و هربار بعد از خوندن نوشته هات، بیشتر و بیشتر به ضعف در نوشتن خودم پی میبرم.( آخه چه پیشنهادی بود که دادم:)) به قول شاعر از ماست که بر ماست...خب آخه بعداهای دور تربچه جانمان اینجا را بخواند به نقطه ضعف نوشتاری مامانش پی خواهدبرد.)
من برعکس تو هیچ وقت حس چندش ناک به نوشته های عاشقانه مردم نداشتم ،پس بعید میدونم منم هر از گاهی ننویسم.خب دلم می خواد تربچه جانمان حال این روزهایمان را بداند.
روزای سختی رو داریم میگذرونیم،فشار این روزها روی اختاپوس بیشتر از منه. نمیدونم فشار روزه بود یافشار احوالات این روزا یا بحث با همکارم یا هرچی یا همه اینا باهم که باعث شد اون روز از حال برم.دقیقا نمیدونم چند لحظه توی اون ایستگاه لعنتی به هوش نبودم اما یه صدای سکوت وحشتناک طولانی رو میشنیدم...شاید به طولانی بودن هزار سال!! یک سکوت طولانی +تصویر مامانم+جشن عروسی خودمان...شاید درست میگفتی عزیزم،نشنیدن بدترین حس دنیاس!هنوز هم یاداوری این سکوت و تصاویر و نحوه به هوش امدن توی اون ایستگاه لعنتی ازارم میده...دلیل سکوتم همین حس و حال بدم بوده....
امروز خیلی بهترم.اومدم سر کار با یک ظرف آش رشته و اینکه دلم بیشتر از هر روز دلتنگ اختاپوس جانمه!!!
منم دقیقا نمیدونم قرار برای کی بنویسم یا راجب چی بنویسم!اما میدونم گاهی مخاطبم اختاپوس جانم و تربچه جانمان خواهد بود.

  • ماه بانو

حرف زدن بدون اینکه بدانی مخاطبت چه کسی یا کسانی هستند، خب سخت است! من هم چند دقیقه ای می شود که نشسته ام اینجا و دارم به این می اندیشم که حرفهایم باید رو به خودم و ماه بانو باشد، یا به نسل اندر نسل بعدی (اگر که گرمایش زمین ما را نبلعد و انسان دوام بیاورد و مودم های ایرانسل در مریخ هم جواب بدهد و آیندگان به اینترنت دسترسی داشته باشند و سهامداران وبسایت بیان ورشکسته نشوند یا مثل بلاگفای چند سال قبل، سرور هایشان منفجر نشود و هزار اگر دیگر) یا به غریبه هایی که همین دور و بر می پلکند و شاید هم بعضی هاشان به دلایل نامعلومی که فقط خودشان می دانند بیایند یک صندلی ای بگذارند اینجا و بنشینند حسابی بخوانند. در هر صورت هیچکدام از اینها مشخص نیست و من ترجیح می دهم فرض کنم مخاطب من یک موجود سبزآبی رنگ ژله ای با ۳ چشم و ۲ دست و ۲ پا است که یکی از دست هایش از توی پیشانی اش در آمده، و حرفی نمی زند چون دهانی ندارد ولی ۱۲ تا گوش دارد که برای ما کافیست. این موجود که حالا فرض می کنیم آکتالون نام دارد (البته نام بلاگ از این موجود نیامده، برعکس، دنبال اسم می گشتم و چشمم به اسم بلاگ خورد.) جلوی من و ماه بانو نشسته و بی دلیل دارد گوش می دهد. اینطور بهتر است...


این بلاگ احتمالا در چشم تو مثل ۱۰ میلیون وبلاگ دیگر باشد که دونفری مثل دو کفتر چاهی عاشق که به هم رسیده اند می دوند اینجا توی اینترنت که یک فضای شخصی و بی نام و نشان پیدا کنند تا حرفهای عاشقانه ی تپل مپلی شان را به هم بزنند. نمی دانم، شاید واقعا اینطوری باشد! ولی من به استناد لرزش ناشی از چندشی که با دیدن اینجور بلاگ ها درونم تولید می شود می گویم که حداقل اگر هم شبیه اینها شدیم، واقعا نیت و قصدمان این نبوده. من به این بلاگ به چشم یک وسیله ی دیگر برای ثبت لحظات فراری می روم که در حافظه ی بشری احتمالا نمی گنجد، حالا چه بخاطر حجم خاطرات باشد چه بخاطر جنس غیر قابل حفظش. این بلاگ را یک چیزی ببینید مثل یک دوربین الیمپوس، مثل یک هندی کم سونی، یا دوربین دیجیتال جیبی های کانن... این هم بلاگ بیان. دلیل اسمش هم که ترکیب octopus و Lune هست هم بماند برای خودمان.


می خواستم اینجا را جالب تر شروع کنم، با یک اتفاق خوب، با حس خوب، نمی دانم اصلا حالا توی این اوضاع آشفته بازار چرا آمدم اینجا و نوشتم،‌ولی دیگر جلوی خودم را نگرفتم. ۲ روزی می شود که حال ماه بانو وخیم رو به درب داغان هست. بعد از اصرار های چند روزه ی تمام اطرافیان من جمله خانواده شان و خانواده مان و خودم و هر کس و ناکس دیگر، باز هم شروع کرد به روزه گرفتن، آن هم با ۲ دلقمه نان و پنیر و گوجه برای سحر، و ۱ لقمه نان و پنیر و گوجه بعلاوه ی یک چایی با دو دانه قند برای افطار... (این هم سند برای بچه های ماه بانو، که هر وقت از زیر توصیه های بهداشتی و سلامت مادرشان خواستند در بروند، این قضیه را علم کنند و بگویند: خودت که بدتر از همه ی ما بودی)  ۳ شب قبل رفته بودیم دولپی که خیر سرم یک ساندویچی سیب زمینی ای بخوریم بلکه بدنش قهر نکند، که صبحش سر کار حالش بد می شود و توی ایستگاه اتوبوس هم چشمانش سیاهی می رود و سرش هم یک جایی می خورد و بعد هم با آن حال، خودش را می رساند خانه... داستان سرم و آمپول زدن ها البته بماند برای بعدا. حالا ماه بانوی ما توی این ۴۸ ساعت، ۴۰ ساعتش خواب بوده و ۷ ساعت هم بدون حرف زل زده به یک نقطه و هرچیزی که ازش می پرسیم سر تکان می دهد. البته موقع آمپول زدن خوب نطقش باز شده بود و اصرار می کرد که آمپول نمی خواهد. ولی...


ولی کاش ببیند چطور از بلاگ و طنز و شوخی و همه چیز استفاده می کنم تا غم زیر پوستم را نریزم بیرون. دل پری دارم ازت ماه بانو که فعلا وقتش و جایش نیست که بگویم، نتیجه اش را فقط بشنو که بیشتر مراقب خودت باش... این شماره ی 0.5 آغاز برای من بود. نصف دیگرش بماند برای تو که هر طور خواستی شروعش کنی. فعلا یک کپه کار روی سرم ریخته که بعد از انجام دادنشان، دوباره اینجا ملاقاتتان می کنم.


امضاء:   اختاپوس آغازین  

  • اختاپوس