.

.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تصمیم های بزرگ» ثبت شده است

چند سال پیش بود که نمی دانم از کجا، تست 16personality types را پیدا کردم و دادمش. بعد از حدود ۱۰ صفحه سوال جواب کردن، آخر به من گفت که شما INTJ تشریف دارید. ما هم رفتیم خواندیم چجور آدمی هستیم، مثل همیشه که دوست داریم از دهان بقیه بفهمیم چجور آدمی هستیم، مثلا یکی بهمان از روی طالع بینی و این حرفها بگوید که تو فلان هستی، و حتی ما هم بدانیم که فلان هستیم، کلی ذوق می کنیم... خلاصه بعد از یک مدت که به این و آن گیر می دادم بروند این تست را بدهند، یک نگاهی هم به پایه های علمی اش کردم و اینکه هر حرف نماینده ی چه وجهی از شخصیت ماست. از سه حرف اولش که بگذریم، چهارمی که می تواند J و P باشد، یکجور هایی نشان دهنده ی شلخته بودن یا منظم بودن هست. مثلا J کارش را به موقع، طبق برنامه ریزی و بدون انحراف از برنامه انجام می دهد ولی P تا می تواند باب جدید باز می کند و کارهای قبلی را نیمه تمام می گذارد. زیاد چارچوب ها را دوست ندارد و امان از وقتی که با N قاطی بشود... از این وسط یا یک دانشمند در می آید مثل انیشتین یا یک فرد دیوانه کننده، یا هر دو... با یک نگاه کوچک به تمام کارهای کرده و نکرده ی من در این مدت، می توانم به جرات بگویم من تبدیل به یک P شده ام. و این ترکیب شده است با workaholic بودن من. چه کارهایی که برایشان برنامه ریزی کرده ام و باید همه شان را به سرانجام برسانم. این «کج دار و مریز» که می گویند، من را می گویند. اختاپوس هستم، فوق دکترا در زمینه ی کج دار و مریز.


از طرفی دیگر کم کم دارم از بی برنامگی های شرکت به ستوه می آیم (فکر کنم بار اول بود از واژه ی به ستوه آمدن استفاده کردم.) چندین ماه هست که می گویم مدیریت کدتان را راه بیاندازید ولی به خرجشان نمی رود که. آخر سر از بابت تجربه ی شگفت انگیز و اسرار آمیزی که این یک هفته شروعش کرده ام و بعدها شاید فرصت کنم و درباره اش بنویسم، مدیریت پروژه و کد را یاد گرفته ام. امروز تمام علم و تجربه ام را جمع کردم توی چنته و آوردم اینجا ریختم روی میز. شروع کردم اکانت و گروه ساختن در یک سرور ریموت مدیریت کد و رفتم پروژه ها را ساختم، issue هایش را نوشتم و تگ هایش را زدم. readme اش را تنظیم کردم و پنل تحلیل مدیریت پروژه و scrum را دیدم و هزارجور قالب خوشگل دیگر که با خصوصیات یک J سازگاری کامل دارد ولی احتمالا با P نه. اینها را باید ۱ سال پیش یاد می گرفتم و فکر می کنم P درونم نمی گذاشت. ولی حالا J درون یک پس گردنی به P زد و کار من به اینجا رسید. و من همچنان در نوسانم بین این دو شخصیت... باشد که رستگار شویم

  • اختاپوس

امروز ساعت ۸ و نیم از خواب بیدار شدم و از زیر پلک های نیمه باز پیغام مجلس ترحیم عموی دوستم «آ» را خواندم...


شاید دوماهی می شود که فقط یک پیغام اس ام اسی به او داده ام. و آخرین باری که دیدمش، زمانی بود که با ماه بانو رفتیم کافه شان تا خبر نامزدی مان را بدهیم. آ نمونه ی یک شخصیت منحصر به فرد برای فیلم های سینمایی و کتابهای داستان هست. چون آ در زندگی شخصی اش شاید به اندازه ی ۱۰۰ نفر روی هم اشتباه انجام داده باشد (که البته این رفتار ها در یک قالب فرهنگی اشتباه تفسیر می شوند و من به شخصه قالب فرهنگی دیگری را می شناسم که این رفتارها در آن کاملا موجه باشد). آ شاید در نگاه خیلی ها یک آدم زبر و نازیبا جلوه کند. آ شاید توی برجک خیلی ها زده باشد. ولی آ یک دوست کامل است. کسی که باعث می شود بخاطر دوری ها و احوال نپرسیدن ها حس گناه داشته باشی یک دوست کامل هست. مثل آ. مثل آ وقتی که نمی شمرد چندبار به او زنگ زده ام تا گوشی را بردارد و زنگ بزند. کسی که به من می گفت: «تو سرت شلوغه نمی تونی خبر بگیری. من که شبها آزادم ازت خبر می گیرم!» آن زمانها که هر از چندگاهی می رفتم بهشان سر می زدم، بعضی شبها بود که ساعت ۹ از سر میز بلند می شد و می گفت:«می روم به عمو سر بزنم». در لحن گفتارش هیچ چیز را نمی شد حس کرد. نمی دانستی از سر وظیفه است و بخاطر این وظیفه کلافه است، یا از سر علاقه است یا محبت یا هر احساس دیگر. جمله ی «می روم به عمو سر بزنم» را درست مثل این جمله می گفت که «کمی آب به من بده تشنه ام هست». این قدر خنثی، انگار که جزوی از چرخه ی ناگزیر ثانیه های زندگی است و باید اتفاق بی افتد، درست مثل اینکه باید نفس هم بکشد... البته من می دانستم که علاقه ی زیادی هم پشت این دیدار هاست چون چندین بار اتفاق می افتاد که از عمویش که بعد از فوت پدرش، جای او را در قلب پسر برادر پر کرده، تعریف ها می کرد. عکسش را آورده بود شمشیر به کمر بسته و شق و رق؛ در قامت یک نظامی بی عیب و نقص. وقتی پیغام را خواندم تک تک شبهای با هم نشستنمان از جلوی چشمانم گذشت و من را بی دفاع در برابر همان حس گناه احوال نپرسیدن تنها گذاشت. به شوخی (و صد البته جدی)‌ می گویند از دوستانت هر ۴۰ روز یکبار خبر بگیر تا حتی اگر فوت کرده بود به یکی از مراسم هایش برسی... من امروز گرفتار ورژن سبک تری از این طنز شدم. و اگر خبرش را کس دیگری نمی داد، احتمالا چندماه دیگر خوش و خرم از حال عمویش می پرسیدم و او سر پایین می انداخت و می گفت که اوایل تیرماه فوت کرد.


از جایم بلند شدم و به ماه بانو خبر دادم و بدون مکث گفت که می آید به مراسم. رفتم دنبالش و با هم سری به سالن ترحیم زرتشتیان زدیم. چند دقیقه ای نشستیم، موقع خروج یک لبخند احمقانه روی لبانم نشاندم و به آ تسلیت گفتم. آمدیم بیرون و سه چهار نفر از دوستان قدیمی را در حد ۱ دقیقه ملاقات کردم و برگشتیم سمت ماشین. بعدش هم با یک اس ام اس مطابق معمولمان انگلیسی یکبار دیگر به او تسلیت گفتم و بابت نبودنم عذرخواهی کردم و ابراز امیدواری کردم که زودتر ببینمش. تمام این بار لعنتی را توی جمله ی «دلم برای آ خیلی تنگ شده» فرو کردم و تحویل ماه بانو دادم. شاید اگر کنارم ننشسته بود ۱ ساعت تمام گریه می کردم... امروز روز عجیبی بود. فردای تولد عزیزترینم بود که البته هنوز منتظرش هستم بیاید اینجا گزارش اتفاقات را بدهد! امروز تلنگر جدی زندگی به من و ما بود. به اینکه یک بار دیگر ورای هیاهوی پوچ زندگی یادمان بیافتد که سرنوشت تک تک ما و اطرافیانمان چیست. شاید که اندکی سرعت کم کنیم و رها تر زندگی کنیم. من ناهار امروزمان را که رفتیم میدان تجریش و در کبابی شمرون خوردیم را خیلی دوست دارم. چون سر سفره یکبار دیگر برای ماه بانو بالای منبر رفتم و گفتم که می خواهم یکبار دیگر زندگی را در ثانیه ثانیه اش تجربه کنم. تمام کارهایی که نکرده ام را بکنم و برای آینده ی زیباترمان تلاش کنم. شاید نتوانم زیاد به این روزها فکر کنم. ولی می دانم که درسی ازشان گرفته ام که تا آخر عمرم با من همراه خواهند بود.


می خواهم همین یکی دو روزه بروم و سری به آ بزنم. البته حالش انگار که خوب نیست و امیدوارم بتوانم پیدایش کنم. می دانم دیگر آن شور و شوق صحبت از انتزاعی ترین انتزاعیجات این دنیای بی نهایت را ندارد. ولی صدایش هنوز می تواند در گوشم بپیچد و من هم لبخندی تحویلش بدهم تا شاید یک خرده دیگر نقش یک دوست را ایفا کرده باشم. صحبت از مرگ مخصوصا بین ما ایرانی ها یک تابوی ناشکستنیست. وقتی جمله ی «وقتی مردم» را می شنویم آنچنان آشوب می کنیم که انگار گوینده ی این عبارت نامیراست. البته چه خوب که دوست داریم اتفاقات تلخ را حتی گفتنشان را از زندگی مان دور کنیم. ولی نباید هیستریایی این واقعیت ناگزیر را پس بزنیم... ماه بانوی من. تولدت مبارک. این زندگی، سهم من و تو از این دنیاست. عمرمان به درازا باد! اما بیا طوری زندگی کنیم که وقتی نفس هایمان به اجبار حقیقت دیکته شده به ما قطع شد، با یک لبخند عمیق برویم. من با یک لبخند کج همیشگی و تو با نشان دادن دندان های ردیف صدفت. و این جمله ی به ظاهر تلخ، شیرین ترین اتفاقیست که می توانم به آن فکر کنم. اینکه شادی و آرامش را از تمام ثانیه های این زندگی بیرون بکشیم، و حتی به آخرین ثانیه اش هم رحم نکنیم. پس بزن برویم ماه بانو!

  • اختاپوس