.

.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اختاپوس گرفتار» ثبت شده است

چند وقت پیش طی مذاکراتی بالاخره با استاد پایان نامه به این توافق رسیدم که شنبه و دوشنبه ها را کامل دانشگاه باشم، و بعد از ظهرهای روزهای کاری ام را هم اگر توانستم بگذارم پای پروژه. هرچند، هنوز ۱ هفته از این ماجرا نگذشته باز «پر رو پر رو» برمیدارد وقت و بی وقت طلبکار ساعت هایم می شود. مثل همین الان که اس ام اس داده: «لطفا فلان کار را بکنید...» این لحن اس ام اس هایش هم خیلی جالب هست. یک چیزی در مایه های اینکه ساعت ۲ نصفه شب خفت گیر برگردد بگوید: «لطفا هرچه پول داری را رد کن بیاید. ممنون»

خلاصه، امروز قرار بود دموی نرم افزار شرکت باشد و من هم مثل بچه ی آدم داشتم کارهایم را خرد خرد جلو می بردم. تا که رسیدیم به شنبه و همکار من از سفر کربلا برنگشت و آن یکی همکارم هم بخاطر ضعف سیستمش کارش را ناتمام تحویل داد. من هم منتظر ماندم که کارهای کامل را تحویل بگیرم و نتیجه ها را هم بدهم به آن همکار کربلایی ام. شنبه به رئیسمان پیغام دادم که از فلانی خبر بگیر که فردا بیاید چون کار زیاد داریم. و یکشنبه شد و نیامد. آن یکی همکار ناقص الکار هم برداشت ساعت ۷ و ۸ شب که دیگر آمده بودم از شرکت کارها را تحویل داد. من هم با خودم گفتم دوشنبه را از زیر دست استاد در بروم بعد از ظهرش کارها را پیش ببرم. دوشنبه شد و استاد ساعت ۸ و نیم نیامد و من تازه ۱ بعد از ظهر پیدایش کردم. برای همین نتوانستم تا ۶ و نیم عصر از زیر دستش در بروم. بعدش هم با عجله رفتم سمت شرکت و حدود هفت و نیم بود که رسیدم. نشستم ریموت کامپیوتر را راه انداختم تا با خیال راحت بیایم خانه و تمام شب کار را پیش ببرم. برگشتم خانه و دیدم که اینترنت شرکت قطع شده و من دیگر دسترسی ای ندارم...

خلاصه که من هم از زور فشار روانی اصلا نمی دانم چطور یکجا ولو شدم و خوابم برد. یک خاطره ی مبهم وسط خوابیدنم یادم می آید که ماه بانو زنگ زد و وقتی صدای لت و پارم را شنید سریع «بخواب بخواب» گفت و قطع کرد. و من چشمهایم را باز کردم و دیدم ساعت ۳ نصفه شب است.

یک کمی نشستم پای این کسری خدمت قوز بالا قوز و ساعت ۶ زدم بیرون از خانه. ماشین را بنزین زدم و رفتم سمت محل کار و تقریبا ۷ بود که رسیدم. تا همین الان که ساعت ۳ باشد ۳ بار به مدت ۱ دقیقه از سر جایم پا شدم و چپ و راست داشتم اشکال برنامه را رفع می کردم...

جالبی داستان از اینجا شروع می شود: ۱- برنامه هنوز کار دارد و بقیه ی همکاران به مشکلاتی خورده اند که فعلا نتوانسته اند حلش کنند. ۲- آن اطلاعات اضافه ای که دیشب تازه رسید به دستم، الان هیچ کجای برنامه استفاده نشده و این دمو، انگار همان دموی قبلیست. یعنی با این اوصاف من می توانستم کارم را ۳ روز پیش تحویل بدهم. ۳- قشنگ تر اینکه هنوز رئیسمان نیامده و انگاری که دمو افتاده برای فردا. یا شاید هم هفته ی بعد. یا شایدم یک قرن بعد.

من هم بی حس و بی حال ولو شده ام روی کاناپه و بعد از ۸ ساعت یک نفس راحتی می کشم. دوبار زنگ زدم به ماه بانو و برنداشت. صدایش را می شنیدم شارژ می شدم. او هم لابد مثل من درگیر کارهایش است. چند دقیقه ای با گوشی ور می روم و می اندازمش یک گوشه. تا ۴۸ ساعت جهنمی ام «فعلا» همینجا تمام شود

  • اختاپوس

این روزها دیگر برای اعصاب خوردی نیازی به پشه ندارم، تا استادی هست که سمج وار گیر بدهد به پروژه ی بدرد نخوری که باید چند ماه دیگر برود یک گوشه کتابخانه خاک بخورد، و من بخاطر همچین پدیده ای از وقت تمام کارهای باارزش دیگری که دارم بزنم تا بتوانم یک کاغذ پاره را به نام مدرک بگیرم، مدرکی که برای فرصت هایی نیازشان دارم که همین الان چندتایشان را دارم! این طنز از پشه های تابستان هم اعصاب خورد کن تر هست. ماجرای سیزیف انگار تمامی ندارد.

دیروز در راه رفتن به پاساژ امجد، در اوج عصبانیت فقط زنگ زدم به ماه بانو و هزارجور فحش به استادم دادم پشت تلفن. ماه بانو هم وسط داد و بیدادهایم آرامش می داد و هر از چندگاهی تیکه ای می انداخت تا من هم خنده ام بگیرد. آخر سر که آرام شدم و حرفهایمان تمام شد، جناب دانشجوی کارشناسی زنگ زد گفت که نیازی نیست بروم خرید. بعدش هم که برگشتم پژوهشکده، بی هوا و بی دلیل پرسیدم که کسی با image processing لب ویوو کار کرده یا نه. یکی را نشانم دادند که دارد با دوربین ور می رود. دقیقا همان کاری را داشت می کرد که من نیاز داشتم. رفتم با جنتلمنی خاصی تمام کد هایش را گرفتم ازش و چندتا ویدیوی آموزشی هم. بعدش هم ماژول های نرم افزار را روی لپ تاپ رفیقم گذاشتم برای دانلود و یک نفس راحت کشیدم. البته این نفس راحت نه به معنی اینکه کارم تمام شد. به این معنی که کارهایم از ۱۲۰ هزارکیلو به ۸۰ هزارکیلو تقلیل پیدا کرد. برای بقیه اش هم نیاز به معجزه داریم ماه بانو... یاری برسان!

این روزها را بگذرانیم، جواز حضور در دسته ی سگ جانان را کسب خواهیم کرد.

  • اختاپوس

حرف زدن بدون اینکه بدانی مخاطبت چه کسی یا کسانی هستند، خب سخت است! من هم چند دقیقه ای می شود که نشسته ام اینجا و دارم به این می اندیشم که حرفهایم باید رو به خودم و ماه بانو باشد، یا به نسل اندر نسل بعدی (اگر که گرمایش زمین ما را نبلعد و انسان دوام بیاورد و مودم های ایرانسل در مریخ هم جواب بدهد و آیندگان به اینترنت دسترسی داشته باشند و سهامداران وبسایت بیان ورشکسته نشوند یا مثل بلاگفای چند سال قبل، سرور هایشان منفجر نشود و هزار اگر دیگر) یا به غریبه هایی که همین دور و بر می پلکند و شاید هم بعضی هاشان به دلایل نامعلومی که فقط خودشان می دانند بیایند یک صندلی ای بگذارند اینجا و بنشینند حسابی بخوانند. در هر صورت هیچکدام از اینها مشخص نیست و من ترجیح می دهم فرض کنم مخاطب من یک موجود سبزآبی رنگ ژله ای با ۳ چشم و ۲ دست و ۲ پا است که یکی از دست هایش از توی پیشانی اش در آمده، و حرفی نمی زند چون دهانی ندارد ولی ۱۲ تا گوش دارد که برای ما کافیست. این موجود که حالا فرض می کنیم آکتالون نام دارد (البته نام بلاگ از این موجود نیامده، برعکس، دنبال اسم می گشتم و چشمم به اسم بلاگ خورد.) جلوی من و ماه بانو نشسته و بی دلیل دارد گوش می دهد. اینطور بهتر است...


این بلاگ احتمالا در چشم تو مثل ۱۰ میلیون وبلاگ دیگر باشد که دونفری مثل دو کفتر چاهی عاشق که به هم رسیده اند می دوند اینجا توی اینترنت که یک فضای شخصی و بی نام و نشان پیدا کنند تا حرفهای عاشقانه ی تپل مپلی شان را به هم بزنند. نمی دانم، شاید واقعا اینطوری باشد! ولی من به استناد لرزش ناشی از چندشی که با دیدن اینجور بلاگ ها درونم تولید می شود می گویم که حداقل اگر هم شبیه اینها شدیم، واقعا نیت و قصدمان این نبوده. من به این بلاگ به چشم یک وسیله ی دیگر برای ثبت لحظات فراری می روم که در حافظه ی بشری احتمالا نمی گنجد، حالا چه بخاطر حجم خاطرات باشد چه بخاطر جنس غیر قابل حفظش. این بلاگ را یک چیزی ببینید مثل یک دوربین الیمپوس، مثل یک هندی کم سونی، یا دوربین دیجیتال جیبی های کانن... این هم بلاگ بیان. دلیل اسمش هم که ترکیب octopus و Lune هست هم بماند برای خودمان.


می خواستم اینجا را جالب تر شروع کنم، با یک اتفاق خوب، با حس خوب، نمی دانم اصلا حالا توی این اوضاع آشفته بازار چرا آمدم اینجا و نوشتم،‌ولی دیگر جلوی خودم را نگرفتم. ۲ روزی می شود که حال ماه بانو وخیم رو به درب داغان هست. بعد از اصرار های چند روزه ی تمام اطرافیان من جمله خانواده شان و خانواده مان و خودم و هر کس و ناکس دیگر، باز هم شروع کرد به روزه گرفتن، آن هم با ۲ دلقمه نان و پنیر و گوجه برای سحر، و ۱ لقمه نان و پنیر و گوجه بعلاوه ی یک چایی با دو دانه قند برای افطار... (این هم سند برای بچه های ماه بانو، که هر وقت از زیر توصیه های بهداشتی و سلامت مادرشان خواستند در بروند، این قضیه را علم کنند و بگویند: خودت که بدتر از همه ی ما بودی)  ۳ شب قبل رفته بودیم دولپی که خیر سرم یک ساندویچی سیب زمینی ای بخوریم بلکه بدنش قهر نکند، که صبحش سر کار حالش بد می شود و توی ایستگاه اتوبوس هم چشمانش سیاهی می رود و سرش هم یک جایی می خورد و بعد هم با آن حال، خودش را می رساند خانه... داستان سرم و آمپول زدن ها البته بماند برای بعدا. حالا ماه بانوی ما توی این ۴۸ ساعت، ۴۰ ساعتش خواب بوده و ۷ ساعت هم بدون حرف زل زده به یک نقطه و هرچیزی که ازش می پرسیم سر تکان می دهد. البته موقع آمپول زدن خوب نطقش باز شده بود و اصرار می کرد که آمپول نمی خواهد. ولی...


ولی کاش ببیند چطور از بلاگ و طنز و شوخی و همه چیز استفاده می کنم تا غم زیر پوستم را نریزم بیرون. دل پری دارم ازت ماه بانو که فعلا وقتش و جایش نیست که بگویم، نتیجه اش را فقط بشنو که بیشتر مراقب خودت باش... این شماره ی 0.5 آغاز برای من بود. نصف دیگرش بماند برای تو که هر طور خواستی شروعش کنی. فعلا یک کپه کار روی سرم ریخته که بعد از انجام دادنشان، دوباره اینجا ملاقاتتان می کنم.


امضاء:   اختاپوس آغازین  

  • اختاپوس