.

.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

دیشب و امروز از صبح تا همین الان که ساعت حدود ۹ باشد را در آزمایشگاه گذرانده ام. شنبه را هم همینطور... آخرین باری که اینطور در دانشگاه مانده بودم برمیگردد به ترم ۱، وقتی که همین پروژه ی لعنتی را شروع کرده بودم، و کلاس کمرشکن ناوبری را هم با همین استاد می گذراندم. آن روزها، ۶ روز در هفته تا ساعت ۱۰ شب دانشگاه می ماندم/می ماندیم و پی حل تمرین و این کارها بودیم. آن روزها وقتی یک کنترلر PD را توی متلب مدل می کردیم کلی ذوق مرگ می شدیم. آن روزها وقتی رباتمان تست مربع میشیگان را می زد، می گفتیم: ما چقدر خوبیم... آن روزها با چیزهای کوچک خیلی زیاد خوشحال می شدیم... بزرگ خوشحال می شدیم.

حالا امشب هم بعد از موفقیت در اتصال دوربین گوشی به کامپیوتر و راه انداختن سنسور موقعیت بازوی ربات، از همان خوشحالی ها بهم دست داد و یک لحظه یاد همان روزهای خوشحالی بزرگ برای چیزهای کوچک افتادم. این روزها دلایل زیادی برای خوشحال بودن دارم. از ریز ترینشان، تو بگو خوردن تخمه از کف دست ماه بانو، تا بزرگترینشان که راه و مسیرمان باشد. این روزها علی رغم تمام حملات انتحاری «غم» ، باز هم یک لحظه چشمانم را می بندم، سرم را بلند می کنم و رو به آسمان یک لبخند می زنم. تمام دنیا را که نمی شود به اختیار خود در آورد. همین که توی چاردیواری دلمان همه چیز سر جایش هست خدا را شکر. همین که نرسیده ایم، ولی داریم می رسیم خدا را شکر. به یاد زمانهایی می افتم که نرسیده بودیم و سرعتی هم نداشتیم. این روزهایم برای همین خوشی به همراه دارد.

روی گوشی همراه با دوربین ور می روم، توی تکست ادیتور لپ تاپ فایل متن را برای همکارهایم آماده می کنم، روی سیستم آزمایشگاه ماژول ویژن را راه می اندازم. پشت تکست ادیتور لپ تاپ، متن های چپندرقیچی را کپی پیست می کنم برای گزارش کسری خدمت. اینطرف مارکر ها را دانه دانه از توی کاغذ رنگی هایی که خریده ام می برم و می چسبانمشان روی بازوی ربات. هر یکباری که به ساعت نگاه می کنم، ۵۰ دقیقه گذشته است. یک دنیا سنگینم ولی برای رسیدنهایمان خوشحالم. کسی باورش بشود، کسی باورش نشود... طی کردن مسیر سفر، استثنائا این یکدفعه برایم جذاب بوده، درست به اندازه ی رسیدن به مقصد
  • اختاپوس

حرف زدن بدون اینکه بدانی مخاطبت چه کسی یا کسانی هستند، خب سخت است! من هم چند دقیقه ای می شود که نشسته ام اینجا و دارم به این می اندیشم که حرفهایم باید رو به خودم و ماه بانو باشد، یا به نسل اندر نسل بعدی (اگر که گرمایش زمین ما را نبلعد و انسان دوام بیاورد و مودم های ایرانسل در مریخ هم جواب بدهد و آیندگان به اینترنت دسترسی داشته باشند و سهامداران وبسایت بیان ورشکسته نشوند یا مثل بلاگفای چند سال قبل، سرور هایشان منفجر نشود و هزار اگر دیگر) یا به غریبه هایی که همین دور و بر می پلکند و شاید هم بعضی هاشان به دلایل نامعلومی که فقط خودشان می دانند بیایند یک صندلی ای بگذارند اینجا و بنشینند حسابی بخوانند. در هر صورت هیچکدام از اینها مشخص نیست و من ترجیح می دهم فرض کنم مخاطب من یک موجود سبزآبی رنگ ژله ای با ۳ چشم و ۲ دست و ۲ پا است که یکی از دست هایش از توی پیشانی اش در آمده، و حرفی نمی زند چون دهانی ندارد ولی ۱۲ تا گوش دارد که برای ما کافیست. این موجود که حالا فرض می کنیم آکتالون نام دارد (البته نام بلاگ از این موجود نیامده، برعکس، دنبال اسم می گشتم و چشمم به اسم بلاگ خورد.) جلوی من و ماه بانو نشسته و بی دلیل دارد گوش می دهد. اینطور بهتر است...


این بلاگ احتمالا در چشم تو مثل ۱۰ میلیون وبلاگ دیگر باشد که دونفری مثل دو کفتر چاهی عاشق که به هم رسیده اند می دوند اینجا توی اینترنت که یک فضای شخصی و بی نام و نشان پیدا کنند تا حرفهای عاشقانه ی تپل مپلی شان را به هم بزنند. نمی دانم، شاید واقعا اینطوری باشد! ولی من به استناد لرزش ناشی از چندشی که با دیدن اینجور بلاگ ها درونم تولید می شود می گویم که حداقل اگر هم شبیه اینها شدیم، واقعا نیت و قصدمان این نبوده. من به این بلاگ به چشم یک وسیله ی دیگر برای ثبت لحظات فراری می روم که در حافظه ی بشری احتمالا نمی گنجد، حالا چه بخاطر حجم خاطرات باشد چه بخاطر جنس غیر قابل حفظش. این بلاگ را یک چیزی ببینید مثل یک دوربین الیمپوس، مثل یک هندی کم سونی، یا دوربین دیجیتال جیبی های کانن... این هم بلاگ بیان. دلیل اسمش هم که ترکیب octopus و Lune هست هم بماند برای خودمان.


می خواستم اینجا را جالب تر شروع کنم، با یک اتفاق خوب، با حس خوب، نمی دانم اصلا حالا توی این اوضاع آشفته بازار چرا آمدم اینجا و نوشتم،‌ولی دیگر جلوی خودم را نگرفتم. ۲ روزی می شود که حال ماه بانو وخیم رو به درب داغان هست. بعد از اصرار های چند روزه ی تمام اطرافیان من جمله خانواده شان و خانواده مان و خودم و هر کس و ناکس دیگر، باز هم شروع کرد به روزه گرفتن، آن هم با ۲ دلقمه نان و پنیر و گوجه برای سحر، و ۱ لقمه نان و پنیر و گوجه بعلاوه ی یک چایی با دو دانه قند برای افطار... (این هم سند برای بچه های ماه بانو، که هر وقت از زیر توصیه های بهداشتی و سلامت مادرشان خواستند در بروند، این قضیه را علم کنند و بگویند: خودت که بدتر از همه ی ما بودی)  ۳ شب قبل رفته بودیم دولپی که خیر سرم یک ساندویچی سیب زمینی ای بخوریم بلکه بدنش قهر نکند، که صبحش سر کار حالش بد می شود و توی ایستگاه اتوبوس هم چشمانش سیاهی می رود و سرش هم یک جایی می خورد و بعد هم با آن حال، خودش را می رساند خانه... داستان سرم و آمپول زدن ها البته بماند برای بعدا. حالا ماه بانوی ما توی این ۴۸ ساعت، ۴۰ ساعتش خواب بوده و ۷ ساعت هم بدون حرف زل زده به یک نقطه و هرچیزی که ازش می پرسیم سر تکان می دهد. البته موقع آمپول زدن خوب نطقش باز شده بود و اصرار می کرد که آمپول نمی خواهد. ولی...


ولی کاش ببیند چطور از بلاگ و طنز و شوخی و همه چیز استفاده می کنم تا غم زیر پوستم را نریزم بیرون. دل پری دارم ازت ماه بانو که فعلا وقتش و جایش نیست که بگویم، نتیجه اش را فقط بشنو که بیشتر مراقب خودت باش... این شماره ی 0.5 آغاز برای من بود. نصف دیگرش بماند برای تو که هر طور خواستی شروعش کنی. فعلا یک کپه کار روی سرم ریخته که بعد از انجام دادنشان، دوباره اینجا ملاقاتتان می کنم.


امضاء:   اختاپوس آغازین  

  • اختاپوس