.

.

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

مانیتور تلویزیونی را که از خانه پدری منتقل کردم اینطرف،‌روشن کرده ام و وصلش کرده ام به لپ تاپ. نرم افزار pencil باز است، دارم وایرفریم نرم افزار بیمارستان را دست تنها آماده می کنم. ساعت... الان ۲ و ۳۷ دقیقه نیمه شب. یک چیزی درونم من را کشید اینطرفی تا صفحه ی وبلاگ را باز کنم و بنویسم. قبل از نوشتن نگاهی به آخرین پست وبلاگ می اندازم، در واقع به تاریخش، وگرنه خودش را که حوصله ندارم بخوانم. برای ۱۰ شهریور هست. یک «اوووووووووه» درون دلم می کشم و به تمام روزهایی که از ۱۰ شهریور تا الان گذشت فکر می کنم. داستان های زیادی را اینجا می توانستیم بنویسیم و ننوشتیم! من و بانو انگار خودجوش این وبلاگ بینوا را بایکوت کردیم. من ولی یواشکی آمده ام سری بزنم بهش. آن هم وقتی که بانو توی محدوده ی گرمای لذت بخش و در عین حال اذیت کننده ی هیتر در پذیرایی یخ زده ی خانه مان خوابش برده.


نمی خواهم از این چند روز به طور خلاصه بنویسم. چون شاید بعدا بخواهم (یا بخواهد)‌مفصل تر و کامل تر تعریفش کنم (کند). اما خلاصه که اینجاییم. توی یک خانه ی نقلی رنگارنگ که همین الان ۳ ماه بیشتر نشده تمام در و دیوارش خاطره ست. آن هم برای مایی که ۸۰ درصد وقتمان را بیرون از آن سپری کرده ایم.


امشب رفته بودیم توچال. ما یک عادت باحال داریم، اینکه قلنج مغزی مان با هم میگیرد. دوتایمان یکهو بی حوصله می شویم و به عبارت امروزی ها سگ می شویم. البته سگ خوب ها. از این پشمالوها. من یکی دوبار سگ شکاری شدم ولی قول دادم دیگر نشوم. امشب هم وقت سگ شدنمان بود. پشمالو البته... سر تصمیم های اعصاب خورد کن زندگی، و آینده ای که سرعت روشن شدنش زیاد نیست. ذهن پر از آشفتگی مان را هم به زور توانستیم بگذاریم روی بالش، و من ۱۰ دقیقه بعدش بلند شدم و آمدم اینجا. برای اینکه گرد و غباری بگیرم از اینجا... و بگویم امیدوارم لحظه لحظه همه چیز بهتر بشود... و بگویم گرسنه م است. سعی کنید پذیرایی نخوابید هیچ وقت چون نمی شود شبانه به یخچال پاتک زد. نور و صدایش لو تان میدهد.

  • اختاپوس