.

.

مانیتور تلویزیونی را که از خانه پدری منتقل کردم اینطرف،‌روشن کرده ام و وصلش کرده ام به لپ تاپ. نرم افزار pencil باز است، دارم وایرفریم نرم افزار بیمارستان را دست تنها آماده می کنم. ساعت... الان ۲ و ۳۷ دقیقه نیمه شب. یک چیزی درونم من را کشید اینطرفی تا صفحه ی وبلاگ را باز کنم و بنویسم. قبل از نوشتن نگاهی به آخرین پست وبلاگ می اندازم، در واقع به تاریخش، وگرنه خودش را که حوصله ندارم بخوانم. برای ۱۰ شهریور هست. یک «اوووووووووه» درون دلم می کشم و به تمام روزهایی که از ۱۰ شهریور تا الان گذشت فکر می کنم. داستان های زیادی را اینجا می توانستیم بنویسیم و ننوشتیم! من و بانو انگار خودجوش این وبلاگ بینوا را بایکوت کردیم. من ولی یواشکی آمده ام سری بزنم بهش. آن هم وقتی که بانو توی محدوده ی گرمای لذت بخش و در عین حال اذیت کننده ی هیتر در پذیرایی یخ زده ی خانه مان خوابش برده.


نمی خواهم از این چند روز به طور خلاصه بنویسم. چون شاید بعدا بخواهم (یا بخواهد)‌مفصل تر و کامل تر تعریفش کنم (کند). اما خلاصه که اینجاییم. توی یک خانه ی نقلی رنگارنگ که همین الان ۳ ماه بیشتر نشده تمام در و دیوارش خاطره ست. آن هم برای مایی که ۸۰ درصد وقتمان را بیرون از آن سپری کرده ایم.


امشب رفته بودیم توچال. ما یک عادت باحال داریم، اینکه قلنج مغزی مان با هم میگیرد. دوتایمان یکهو بی حوصله می شویم و به عبارت امروزی ها سگ می شویم. البته سگ خوب ها. از این پشمالوها. من یکی دوبار سگ شکاری شدم ولی قول دادم دیگر نشوم. امشب هم وقت سگ شدنمان بود. پشمالو البته... سر تصمیم های اعصاب خورد کن زندگی، و آینده ای که سرعت روشن شدنش زیاد نیست. ذهن پر از آشفتگی مان را هم به زور توانستیم بگذاریم روی بالش، و من ۱۰ دقیقه بعدش بلند شدم و آمدم اینجا. برای اینکه گرد و غباری بگیرم از اینجا... و بگویم امیدوارم لحظه لحظه همه چیز بهتر بشود... و بگویم گرسنه م است. سعی کنید پذیرایی نخوابید هیچ وقت چون نمی شود شبانه به یخچال پاتک زد. نور و صدایش لو تان میدهد.

  • اختاپوس
در این مدت درسهای زیادی گرفته ام... و همه اش بخاطر تصمیمی بود که چند ماه قبل با ماه بانو گرفتیم، یعنی آغاز زندگی مشترک. درسهایی که فقط با بودن در شرایط فعلی می توانستم بگیرم، البته که اگر شرایط زندگی به گونه ی دیگری هم رقم می خورد، باز هم روزی جایی زمانی به همین حقایق می رسیدم، ولی با کیفیت دیگری و به شکلی متفاوت.

در این مدت کوتاه دو الی سه هفته ای به این نتیجه رسیدم که فرض ما باید به دروغگویی و پدرسوختگی و شارلاتان بازی بقیه باشد، مگر اینکه خلافش ثابت بشود. این مدت با حداقل ۱۰ نفر دعوا کردم چون وفای به عهد نداشتند، برنامه ها را به هم می زدند و پای حرفشان نبودند، مثل نقل و نبات دروغ می گفتند تا ۱۰ هزارتومان بیشتر نصیبشان بشود. به این نتیجه رسیدم که آدم نهایتا بتواند به خانواده اش و آدمهای نزدیک زندگی اش اعتماد کند، وگرنه صاحب مغازه ها لبخند می زنند چون تو را به چشم اسکناس های خوشرنگ و تراول های خشک و نو می بینند. الان دیگر به چشم دیده ام که بخاطر یک شاهی بیشتر چه کارها که نمی کنند.

در این مدت متوجه شدم که دلسوزی و رحم مال کسانی هست که ارزش دلسوزی را داشته باشند. و من از خودم متنفر بودم وقتی به این فکر میکردم که :«از این به بعد به محض اینکه فرصت گیر آوردم اذیت می کنم» ولی این حس تنفر، جلوی فکرم را نگرفت و من همچنان این تصمیم را دارم. در این مدت کوتاه به آرزوی همیشگی «کمک به مردم کشورم» خیلی شک کردم و نمی دانم تقصیر چه کسیست. نمی دانم مردم می توانستند جز این باشند یا در این شرایط، به ناچار اینگونه شده اند. به این فکر می کنم که من هم یکی از همان مردم هستم و لابد این شیشه خرده در وجود من هم رسوخ کرده.

در این مدت تصمیم به رفتنمان ۱۰ برابر قوی تر شد، و من وقتی در کاری که در راستای این تصمیم هست شکست می خورم، سرم را به دیوار می کوبم و با چشمان کاسه ی خون به زمین خیره می شوم و خودم را ناسزا میگویم تا یکبار دیگر قدرتم را جمع کنم و محکم تر جلو بروم. در این مدت البته شکست سنگین مالی ای هم که خوردیم بی تاثیر نبود، اما در کل احساس می کنم که بیشتر از قبل آدم رفتن شده ایم. زودتر، همیشگی تر و مصمم تر.

با هم قرار گذاشته بودیم که از روز ۱ مهر به مدت ۲ هفته فقط استراحت کنیم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنیم. آن روزها از سر دلخوشی تصمیم گرفتیم ولی الان از سر ناچار و نجات جان باید این تصمیم را عملی کنیم. چون فقط می خواهم ۲ روز هم که شده هیچ آدمی را در زندگیمان نبینم. تا به این فکر نکنم که دارند سرم کلاه می گذارند یا جلوی خودم را بگیرم که یک مشت نثار فک مبارکشان نکنم. من زمانی یک اختاپوس چمباتمه زده در تاریکی بودم که از هر حرکتی دور و برم می ترسیدم و بیشتر در لاک خودم فرو می رفتم. بعد ملاقات ماه بانو از آن گوشه ی تاریک بیرون زدم به امید یک دنیای روشن تر، روشنایی ای که ما هم شاید سهم پررنگی در به راه افتادنش داشته باشیم؛ ولی حالا می بینم که قبل از این درست فکر می کردم، و باید از تمام این جنبش های خطرناک دور و برمان می ترسیدیم. ولی حالا دیگر به کنچ تاریک خودم برنمیگردم. یک شمشیر میگیرم دستم و منتظر هرکسی می مانم که یک قدم بیشتر از گلیم خودش به ما نزدیک تر بشود.

معذرت می خواهم ماه بانو، معذرت می خواهم خانواده ام، دوستانم و آشنایانم... احساس می کنم تغییر کرده ام و بیرحم شده ام و فقط برایتان آرزو می کنم که مفعول این شخصیت مزخرف دوباره متولد شده نشوید.

این حس البته نه از بابت نارضایتی من از زندگی، بلکه اتفاقا از حس رضایت شدیدی هست که دارم. می خواهم هرطور که شده این رویای به حقیقت پیوسته را محافظت کنم. از خستگی و فرسایش تن این روزهایم بی نهایت خوشحالم. هر شب که هنوز سر به بالشت نگذاشته خوابم می برد، یکبار بیشتر به خودمان افتخار می کنم. این حس، یک ماکیاول درون است، برای رسیدن به هر آن چیزی که فکرش را می کردیم، بدون توجه به صدای خرد شدن استخوان کسانی که زیر چرخ رفتنمان جان می دهند. دوست دارم از خوشی های این روزهایمان هم بنویسم، ولی فعلا در این پست خشمگین نه! باشد برای یک وقت دیگر
  • اختاپوس

چند سال پیش بود که نمی دانم از کجا، تست 16personality types را پیدا کردم و دادمش. بعد از حدود ۱۰ صفحه سوال جواب کردن، آخر به من گفت که شما INTJ تشریف دارید. ما هم رفتیم خواندیم چجور آدمی هستیم، مثل همیشه که دوست داریم از دهان بقیه بفهمیم چجور آدمی هستیم، مثلا یکی بهمان از روی طالع بینی و این حرفها بگوید که تو فلان هستی، و حتی ما هم بدانیم که فلان هستیم، کلی ذوق می کنیم... خلاصه بعد از یک مدت که به این و آن گیر می دادم بروند این تست را بدهند، یک نگاهی هم به پایه های علمی اش کردم و اینکه هر حرف نماینده ی چه وجهی از شخصیت ماست. از سه حرف اولش که بگذریم، چهارمی که می تواند J و P باشد، یکجور هایی نشان دهنده ی شلخته بودن یا منظم بودن هست. مثلا J کارش را به موقع، طبق برنامه ریزی و بدون انحراف از برنامه انجام می دهد ولی P تا می تواند باب جدید باز می کند و کارهای قبلی را نیمه تمام می گذارد. زیاد چارچوب ها را دوست ندارد و امان از وقتی که با N قاطی بشود... از این وسط یا یک دانشمند در می آید مثل انیشتین یا یک فرد دیوانه کننده، یا هر دو... با یک نگاه کوچک به تمام کارهای کرده و نکرده ی من در این مدت، می توانم به جرات بگویم من تبدیل به یک P شده ام. و این ترکیب شده است با workaholic بودن من. چه کارهایی که برایشان برنامه ریزی کرده ام و باید همه شان را به سرانجام برسانم. این «کج دار و مریز» که می گویند، من را می گویند. اختاپوس هستم، فوق دکترا در زمینه ی کج دار و مریز.


از طرفی دیگر کم کم دارم از بی برنامگی های شرکت به ستوه می آیم (فکر کنم بار اول بود از واژه ی به ستوه آمدن استفاده کردم.) چندین ماه هست که می گویم مدیریت کدتان را راه بیاندازید ولی به خرجشان نمی رود که. آخر سر از بابت تجربه ی شگفت انگیز و اسرار آمیزی که این یک هفته شروعش کرده ام و بعدها شاید فرصت کنم و درباره اش بنویسم، مدیریت پروژه و کد را یاد گرفته ام. امروز تمام علم و تجربه ام را جمع کردم توی چنته و آوردم اینجا ریختم روی میز. شروع کردم اکانت و گروه ساختن در یک سرور ریموت مدیریت کد و رفتم پروژه ها را ساختم، issue هایش را نوشتم و تگ هایش را زدم. readme اش را تنظیم کردم و پنل تحلیل مدیریت پروژه و scrum را دیدم و هزارجور قالب خوشگل دیگر که با خصوصیات یک J سازگاری کامل دارد ولی احتمالا با P نه. اینها را باید ۱ سال پیش یاد می گرفتم و فکر می کنم P درونم نمی گذاشت. ولی حالا J درون یک پس گردنی به P زد و کار من به اینجا رسید. و من همچنان در نوسانم بین این دو شخصیت... باشد که رستگار شویم

  • اختاپوس
بعد خوندن پست قبل یکم نوشتن برام سخت شد...
اما....
چند روزی هست که اختاپوس جانم منو سر کار گذاشته رسما.آخه میدونید تولدم بود و جان جانان از چند روز قبل که توی مرحله حدس زدن هدیه تولدم بودم ذهن منو با یک کلمه 10 حرفی سفید رنگ از هدیه اصلی دور کرد.
اختاپوس جانم خدارو شکر میکنم بابت شرایط این روزهامون، اما هیچکس اندازه من درک نمیکنه برآورده کردن آرزویی که توی رنج درجه سختی 7 از 10 قرار داره چقدر ارزشمند خواهد بود.نه از جهت قیمت ، اما وقتی میتونی لب تابی که مدت هاست توی برنامه خرید ماهیانه ت قرار داره رو باهاش بخری، اما این ماه هم به تاخیر میندازیش تا آرزوی منو براورده کنی یعنی چی.
امسال اولین سالی که شمع تولد فوت نکردم اما همه این آرزوها رو دارم براتون.
آرزو میکنم همتون دچار عشق بشید.
آرزو می کنم تربچه جانمون دچار عشقی بشه که این روزها پدرش نثار من میکنه.
آرزو میکنم که همتون یه اختاپوسی داشته باشید که وقتی میگید می خوام غر بزنم تمام قد گوش شنوای غرهاتون بشه و تمام وقتش قربون صدقه تون بره.
آرزو میکنم اختاپوسی داشته باشید که دلش به دل ارزوهاتون باشه و حتی وقتی خودتون آرزوهاتونو  فراموش کردین ،با رفتن به یه کافه گل گلی یادتون بیاره.

اختاپوس جانم:
کاش بدونی وقتی میگی آخه ماه بانو جانم تو رو چه به سیستم و لب تاب، برو مداد رنگی هاتو دست بگیر، دلم میخواد با تمام وجود بغلت کنم و بگم چشم همسری جانم از همین الان.... اما چه کنم من هنوز یک شلدون درون دارم که از تغییر موقعیت اندکی هراس داره....
هیچی توی این دنیا قد غمت نابودم نمیکنه عزیزترینم.همیشه بخند که خنده هات پراز انرژی برام.
امروز توی کبابی شمرون ، ته دلی ترین حرفمو زدم بهت.دلم میخواد مدتی فارغ بشم از تمام درگیری ها و دغدغه های اجتماعی این روزهام و همسرداری رو تجربه کنم با کیفیت فول اچ دی در کنار تو.

و امااااا این شما و این اولین تیک سبز کشکول آرزوهامون:
یک عدد دوربین از اینایی که لنزشون گنده س ، هدیه تولد سی سالگی من که توسط اختاپوس جانم خریداری شده...
و بی شک تو بهترین اتفاق سی سالگی زندگی ام شدی.دوستت دارم همسری ام.



  • ماه بانو

امروز ساعت ۸ و نیم از خواب بیدار شدم و از زیر پلک های نیمه باز پیغام مجلس ترحیم عموی دوستم «آ» را خواندم...


شاید دوماهی می شود که فقط یک پیغام اس ام اسی به او داده ام. و آخرین باری که دیدمش، زمانی بود که با ماه بانو رفتیم کافه شان تا خبر نامزدی مان را بدهیم. آ نمونه ی یک شخصیت منحصر به فرد برای فیلم های سینمایی و کتابهای داستان هست. چون آ در زندگی شخصی اش شاید به اندازه ی ۱۰۰ نفر روی هم اشتباه انجام داده باشد (که البته این رفتار ها در یک قالب فرهنگی اشتباه تفسیر می شوند و من به شخصه قالب فرهنگی دیگری را می شناسم که این رفتارها در آن کاملا موجه باشد). آ شاید در نگاه خیلی ها یک آدم زبر و نازیبا جلوه کند. آ شاید توی برجک خیلی ها زده باشد. ولی آ یک دوست کامل است. کسی که باعث می شود بخاطر دوری ها و احوال نپرسیدن ها حس گناه داشته باشی یک دوست کامل هست. مثل آ. مثل آ وقتی که نمی شمرد چندبار به او زنگ زده ام تا گوشی را بردارد و زنگ بزند. کسی که به من می گفت: «تو سرت شلوغه نمی تونی خبر بگیری. من که شبها آزادم ازت خبر می گیرم!» آن زمانها که هر از چندگاهی می رفتم بهشان سر می زدم، بعضی شبها بود که ساعت ۹ از سر میز بلند می شد و می گفت:«می روم به عمو سر بزنم». در لحن گفتارش هیچ چیز را نمی شد حس کرد. نمی دانستی از سر وظیفه است و بخاطر این وظیفه کلافه است، یا از سر علاقه است یا محبت یا هر احساس دیگر. جمله ی «می روم به عمو سر بزنم» را درست مثل این جمله می گفت که «کمی آب به من بده تشنه ام هست». این قدر خنثی، انگار که جزوی از چرخه ی ناگزیر ثانیه های زندگی است و باید اتفاق بی افتد، درست مثل اینکه باید نفس هم بکشد... البته من می دانستم که علاقه ی زیادی هم پشت این دیدار هاست چون چندین بار اتفاق می افتاد که از عمویش که بعد از فوت پدرش، جای او را در قلب پسر برادر پر کرده، تعریف ها می کرد. عکسش را آورده بود شمشیر به کمر بسته و شق و رق؛ در قامت یک نظامی بی عیب و نقص. وقتی پیغام را خواندم تک تک شبهای با هم نشستنمان از جلوی چشمانم گذشت و من را بی دفاع در برابر همان حس گناه احوال نپرسیدن تنها گذاشت. به شوخی (و صد البته جدی)‌ می گویند از دوستانت هر ۴۰ روز یکبار خبر بگیر تا حتی اگر فوت کرده بود به یکی از مراسم هایش برسی... من امروز گرفتار ورژن سبک تری از این طنز شدم. و اگر خبرش را کس دیگری نمی داد، احتمالا چندماه دیگر خوش و خرم از حال عمویش می پرسیدم و او سر پایین می انداخت و می گفت که اوایل تیرماه فوت کرد.


از جایم بلند شدم و به ماه بانو خبر دادم و بدون مکث گفت که می آید به مراسم. رفتم دنبالش و با هم سری به سالن ترحیم زرتشتیان زدیم. چند دقیقه ای نشستیم، موقع خروج یک لبخند احمقانه روی لبانم نشاندم و به آ تسلیت گفتم. آمدیم بیرون و سه چهار نفر از دوستان قدیمی را در حد ۱ دقیقه ملاقات کردم و برگشتیم سمت ماشین. بعدش هم با یک اس ام اس مطابق معمولمان انگلیسی یکبار دیگر به او تسلیت گفتم و بابت نبودنم عذرخواهی کردم و ابراز امیدواری کردم که زودتر ببینمش. تمام این بار لعنتی را توی جمله ی «دلم برای آ خیلی تنگ شده» فرو کردم و تحویل ماه بانو دادم. شاید اگر کنارم ننشسته بود ۱ ساعت تمام گریه می کردم... امروز روز عجیبی بود. فردای تولد عزیزترینم بود که البته هنوز منتظرش هستم بیاید اینجا گزارش اتفاقات را بدهد! امروز تلنگر جدی زندگی به من و ما بود. به اینکه یک بار دیگر ورای هیاهوی پوچ زندگی یادمان بیافتد که سرنوشت تک تک ما و اطرافیانمان چیست. شاید که اندکی سرعت کم کنیم و رها تر زندگی کنیم. من ناهار امروزمان را که رفتیم میدان تجریش و در کبابی شمرون خوردیم را خیلی دوست دارم. چون سر سفره یکبار دیگر برای ماه بانو بالای منبر رفتم و گفتم که می خواهم یکبار دیگر زندگی را در ثانیه ثانیه اش تجربه کنم. تمام کارهایی که نکرده ام را بکنم و برای آینده ی زیباترمان تلاش کنم. شاید نتوانم زیاد به این روزها فکر کنم. ولی می دانم که درسی ازشان گرفته ام که تا آخر عمرم با من همراه خواهند بود.


می خواهم همین یکی دو روزه بروم و سری به آ بزنم. البته حالش انگار که خوب نیست و امیدوارم بتوانم پیدایش کنم. می دانم دیگر آن شور و شوق صحبت از انتزاعی ترین انتزاعیجات این دنیای بی نهایت را ندارد. ولی صدایش هنوز می تواند در گوشم بپیچد و من هم لبخندی تحویلش بدهم تا شاید یک خرده دیگر نقش یک دوست را ایفا کرده باشم. صحبت از مرگ مخصوصا بین ما ایرانی ها یک تابوی ناشکستنیست. وقتی جمله ی «وقتی مردم» را می شنویم آنچنان آشوب می کنیم که انگار گوینده ی این عبارت نامیراست. البته چه خوب که دوست داریم اتفاقات تلخ را حتی گفتنشان را از زندگی مان دور کنیم. ولی نباید هیستریایی این واقعیت ناگزیر را پس بزنیم... ماه بانوی من. تولدت مبارک. این زندگی، سهم من و تو از این دنیاست. عمرمان به درازا باد! اما بیا طوری زندگی کنیم که وقتی نفس هایمان به اجبار حقیقت دیکته شده به ما قطع شد، با یک لبخند عمیق برویم. من با یک لبخند کج همیشگی و تو با نشان دادن دندان های ردیف صدفت. و این جمله ی به ظاهر تلخ، شیرین ترین اتفاقیست که می توانم به آن فکر کنم. اینکه شادی و آرامش را از تمام ثانیه های این زندگی بیرون بکشیم، و حتی به آخرین ثانیه اش هم رحم نکنیم. پس بزن برویم ماه بانو!

  • اختاپوس

در کل اگر نگاه کنید، کنسول های بازی نقش بسیار مهمی را در نزدیکی آدمها به هم ایفا می کند. البته بعضی وقتا شده اگر یکی از آن دو نفر یا هر دوی آنها جوگیر بوده اند شدید، باعث دور شدنشان هم شده! ولی خب، ما جوگیر نیستیم فلذا به همان نزدیک شدن فکر می کنیم


برای بازی کردن هم من خودم  کامپیوتر را ترجیح می دهم چون هروقت که رگ گیمری ام بیرون زده، یک PC گیمر تمام عیار بوده ام. درست هم هست که با PC هم می شود دونفری بازی کرد. ولی کنسول های بازی برای دو نفره بازی کردن یک چیز دیگر هستند. یکی از آرزو های کشکول ما هم عبارت می باشد از: یک عدد اکس باکس مدل روز. با بازی های فیفا، احتمالا نید فور اسپید، یک بازی ای توی مایه های Tekken و باقی ماجرا، برای اینکه اتفاقی شبیه این عکس پایین رخ بدهد




ماه بانوی ما از این نامردی ها زیاد بلد است... البته با ۱۰ تای دیگر از این کارها هم نمی تواند من را ببرد. من هم توی بازی شوخی ندارم با کسی. ۲۵ تا گل هم بزنم، ۲۶می را رحم نمی کنم.



حجم پول مورد نیاز نسبت به شرایط فعلی:۷/۱۰

حجم زمان مورد نیاز نسبت به شرایط فعلی:۹/۱۰

دارنده آرزو: ۹۰ درصد اختاپوس، مابقی ش ماه بانو

شعار: تو همه ش تقلب می کنی

Fun facts:

- بحث تقلب حین بازی بین ما دوتا داستانی بس طولانی است. مطمئنا بیشتر از همیشه هم توی این بازی های کامپیوتری خودش را نشان می دهد.


  • اختاپوس

چند وقت پیش طی مذاکراتی بالاخره با استاد پایان نامه به این توافق رسیدم که شنبه و دوشنبه ها را کامل دانشگاه باشم، و بعد از ظهرهای روزهای کاری ام را هم اگر توانستم بگذارم پای پروژه. هرچند، هنوز ۱ هفته از این ماجرا نگذشته باز «پر رو پر رو» برمیدارد وقت و بی وقت طلبکار ساعت هایم می شود. مثل همین الان که اس ام اس داده: «لطفا فلان کار را بکنید...» این لحن اس ام اس هایش هم خیلی جالب هست. یک چیزی در مایه های اینکه ساعت ۲ نصفه شب خفت گیر برگردد بگوید: «لطفا هرچه پول داری را رد کن بیاید. ممنون»

خلاصه، امروز قرار بود دموی نرم افزار شرکت باشد و من هم مثل بچه ی آدم داشتم کارهایم را خرد خرد جلو می بردم. تا که رسیدیم به شنبه و همکار من از سفر کربلا برنگشت و آن یکی همکارم هم بخاطر ضعف سیستمش کارش را ناتمام تحویل داد. من هم منتظر ماندم که کارهای کامل را تحویل بگیرم و نتیجه ها را هم بدهم به آن همکار کربلایی ام. شنبه به رئیسمان پیغام دادم که از فلانی خبر بگیر که فردا بیاید چون کار زیاد داریم. و یکشنبه شد و نیامد. آن یکی همکار ناقص الکار هم برداشت ساعت ۷ و ۸ شب که دیگر آمده بودم از شرکت کارها را تحویل داد. من هم با خودم گفتم دوشنبه را از زیر دست استاد در بروم بعد از ظهرش کارها را پیش ببرم. دوشنبه شد و استاد ساعت ۸ و نیم نیامد و من تازه ۱ بعد از ظهر پیدایش کردم. برای همین نتوانستم تا ۶ و نیم عصر از زیر دستش در بروم. بعدش هم با عجله رفتم سمت شرکت و حدود هفت و نیم بود که رسیدم. نشستم ریموت کامپیوتر را راه انداختم تا با خیال راحت بیایم خانه و تمام شب کار را پیش ببرم. برگشتم خانه و دیدم که اینترنت شرکت قطع شده و من دیگر دسترسی ای ندارم...

خلاصه که من هم از زور فشار روانی اصلا نمی دانم چطور یکجا ولو شدم و خوابم برد. یک خاطره ی مبهم وسط خوابیدنم یادم می آید که ماه بانو زنگ زد و وقتی صدای لت و پارم را شنید سریع «بخواب بخواب» گفت و قطع کرد. و من چشمهایم را باز کردم و دیدم ساعت ۳ نصفه شب است.

یک کمی نشستم پای این کسری خدمت قوز بالا قوز و ساعت ۶ زدم بیرون از خانه. ماشین را بنزین زدم و رفتم سمت محل کار و تقریبا ۷ بود که رسیدم. تا همین الان که ساعت ۳ باشد ۳ بار به مدت ۱ دقیقه از سر جایم پا شدم و چپ و راست داشتم اشکال برنامه را رفع می کردم...

جالبی داستان از اینجا شروع می شود: ۱- برنامه هنوز کار دارد و بقیه ی همکاران به مشکلاتی خورده اند که فعلا نتوانسته اند حلش کنند. ۲- آن اطلاعات اضافه ای که دیشب تازه رسید به دستم، الان هیچ کجای برنامه استفاده نشده و این دمو، انگار همان دموی قبلیست. یعنی با این اوصاف من می توانستم کارم را ۳ روز پیش تحویل بدهم. ۳- قشنگ تر اینکه هنوز رئیسمان نیامده و انگاری که دمو افتاده برای فردا. یا شاید هم هفته ی بعد. یا شایدم یک قرن بعد.

من هم بی حس و بی حال ولو شده ام روی کاناپه و بعد از ۸ ساعت یک نفس راحتی می کشم. دوبار زنگ زدم به ماه بانو و برنداشت. صدایش را می شنیدم شارژ می شدم. او هم لابد مثل من درگیر کارهایش است. چند دقیقه ای با گوشی ور می روم و می اندازمش یک گوشه. تا ۴۸ ساعت جهنمی ام «فعلا» همینجا تمام شود

  • اختاپوس
حتما براتون پیش اومده که مدتی رو دارین فکر میکنین اما وقتی به خودتون میاین در واقع به هیچ چیزی فکر نمیکردین.یک سکوت ممتد صدادار شما رو به خودتون میاره!
این چند روز من زیاد دچارش شدم...دلتنگ همه ی دلخوشی های خیلییی خیلللییییییی کوچیک در ظاهرم شدم که خیلیییییییییب بزرگ بودن...
امشب اولین شب قدری هست که بعد از شناختن خودم، جوشن نمیخونم، زیارت عاشورا نمیخونم و قران به سر نمیگیرم!!!اما خدایا تو حواست به همه دلخوشی های کوچیک و بزرگ من باشه، حواست پی مامان و بابام و همسری جانم باشه.میدونی که کل رنگ زندگی من این سه موجودن... حواست پی همه ادمای مهم زندگیم باشه لطفا.....
نمیدونم....کلی حرف و عنوان اوی ذهنم بود که به محض دست به وبلاگ شدن فراموششون کردم.
  • ماه بانو
دیشب و امروز از صبح تا همین الان که ساعت حدود ۹ باشد را در آزمایشگاه گذرانده ام. شنبه را هم همینطور... آخرین باری که اینطور در دانشگاه مانده بودم برمیگردد به ترم ۱، وقتی که همین پروژه ی لعنتی را شروع کرده بودم، و کلاس کمرشکن ناوبری را هم با همین استاد می گذراندم. آن روزها، ۶ روز در هفته تا ساعت ۱۰ شب دانشگاه می ماندم/می ماندیم و پی حل تمرین و این کارها بودیم. آن روزها وقتی یک کنترلر PD را توی متلب مدل می کردیم کلی ذوق مرگ می شدیم. آن روزها وقتی رباتمان تست مربع میشیگان را می زد، می گفتیم: ما چقدر خوبیم... آن روزها با چیزهای کوچک خیلی زیاد خوشحال می شدیم... بزرگ خوشحال می شدیم.

حالا امشب هم بعد از موفقیت در اتصال دوربین گوشی به کامپیوتر و راه انداختن سنسور موقعیت بازوی ربات، از همان خوشحالی ها بهم دست داد و یک لحظه یاد همان روزهای خوشحالی بزرگ برای چیزهای کوچک افتادم. این روزها دلایل زیادی برای خوشحال بودن دارم. از ریز ترینشان، تو بگو خوردن تخمه از کف دست ماه بانو، تا بزرگترینشان که راه و مسیرمان باشد. این روزها علی رغم تمام حملات انتحاری «غم» ، باز هم یک لحظه چشمانم را می بندم، سرم را بلند می کنم و رو به آسمان یک لبخند می زنم. تمام دنیا را که نمی شود به اختیار خود در آورد. همین که توی چاردیواری دلمان همه چیز سر جایش هست خدا را شکر. همین که نرسیده ایم، ولی داریم می رسیم خدا را شکر. به یاد زمانهایی می افتم که نرسیده بودیم و سرعتی هم نداشتیم. این روزهایم برای همین خوشی به همراه دارد.

روی گوشی همراه با دوربین ور می روم، توی تکست ادیتور لپ تاپ فایل متن را برای همکارهایم آماده می کنم، روی سیستم آزمایشگاه ماژول ویژن را راه می اندازم. پشت تکست ادیتور لپ تاپ، متن های چپندرقیچی را کپی پیست می کنم برای گزارش کسری خدمت. اینطرف مارکر ها را دانه دانه از توی کاغذ رنگی هایی که خریده ام می برم و می چسبانمشان روی بازوی ربات. هر یکباری که به ساعت نگاه می کنم، ۵۰ دقیقه گذشته است. یک دنیا سنگینم ولی برای رسیدنهایمان خوشحالم. کسی باورش بشود، کسی باورش نشود... طی کردن مسیر سفر، استثنائا این یکدفعه برایم جذاب بوده، درست به اندازه ی رسیدن به مقصد
  • اختاپوس

این روزها دیگر برای اعصاب خوردی نیازی به پشه ندارم، تا استادی هست که سمج وار گیر بدهد به پروژه ی بدرد نخوری که باید چند ماه دیگر برود یک گوشه کتابخانه خاک بخورد، و من بخاطر همچین پدیده ای از وقت تمام کارهای باارزش دیگری که دارم بزنم تا بتوانم یک کاغذ پاره را به نام مدرک بگیرم، مدرکی که برای فرصت هایی نیازشان دارم که همین الان چندتایشان را دارم! این طنز از پشه های تابستان هم اعصاب خورد کن تر هست. ماجرای سیزیف انگار تمامی ندارد.

دیروز در راه رفتن به پاساژ امجد، در اوج عصبانیت فقط زنگ زدم به ماه بانو و هزارجور فحش به استادم دادم پشت تلفن. ماه بانو هم وسط داد و بیدادهایم آرامش می داد و هر از چندگاهی تیکه ای می انداخت تا من هم خنده ام بگیرد. آخر سر که آرام شدم و حرفهایمان تمام شد، جناب دانشجوی کارشناسی زنگ زد گفت که نیازی نیست بروم خرید. بعدش هم که برگشتم پژوهشکده، بی هوا و بی دلیل پرسیدم که کسی با image processing لب ویوو کار کرده یا نه. یکی را نشانم دادند که دارد با دوربین ور می رود. دقیقا همان کاری را داشت می کرد که من نیاز داشتم. رفتم با جنتلمنی خاصی تمام کد هایش را گرفتم ازش و چندتا ویدیوی آموزشی هم. بعدش هم ماژول های نرم افزار را روی لپ تاپ رفیقم گذاشتم برای دانلود و یک نفس راحت کشیدم. البته این نفس راحت نه به معنی اینکه کارم تمام شد. به این معنی که کارهایم از ۱۲۰ هزارکیلو به ۸۰ هزارکیلو تقلیل پیدا کرد. برای بقیه اش هم نیاز به معجزه داریم ماه بانو... یاری برسان!

این روزها را بگذرانیم، جواز حضور در دسته ی سگ جانان را کسب خواهیم کرد.

  • اختاپوس