.

.

آنچه که می اندیشیدیم، آنچه که بود

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۴ ب.ظ
در این مدت درسهای زیادی گرفته ام... و همه اش بخاطر تصمیمی بود که چند ماه قبل با ماه بانو گرفتیم، یعنی آغاز زندگی مشترک. درسهایی که فقط با بودن در شرایط فعلی می توانستم بگیرم، البته که اگر شرایط زندگی به گونه ی دیگری هم رقم می خورد، باز هم روزی جایی زمانی به همین حقایق می رسیدم، ولی با کیفیت دیگری و به شکلی متفاوت.

در این مدت کوتاه دو الی سه هفته ای به این نتیجه رسیدم که فرض ما باید به دروغگویی و پدرسوختگی و شارلاتان بازی بقیه باشد، مگر اینکه خلافش ثابت بشود. این مدت با حداقل ۱۰ نفر دعوا کردم چون وفای به عهد نداشتند، برنامه ها را به هم می زدند و پای حرفشان نبودند، مثل نقل و نبات دروغ می گفتند تا ۱۰ هزارتومان بیشتر نصیبشان بشود. به این نتیجه رسیدم که آدم نهایتا بتواند به خانواده اش و آدمهای نزدیک زندگی اش اعتماد کند، وگرنه صاحب مغازه ها لبخند می زنند چون تو را به چشم اسکناس های خوشرنگ و تراول های خشک و نو می بینند. الان دیگر به چشم دیده ام که بخاطر یک شاهی بیشتر چه کارها که نمی کنند.

در این مدت متوجه شدم که دلسوزی و رحم مال کسانی هست که ارزش دلسوزی را داشته باشند. و من از خودم متنفر بودم وقتی به این فکر میکردم که :«از این به بعد به محض اینکه فرصت گیر آوردم اذیت می کنم» ولی این حس تنفر، جلوی فکرم را نگرفت و من همچنان این تصمیم را دارم. در این مدت کوتاه به آرزوی همیشگی «کمک به مردم کشورم» خیلی شک کردم و نمی دانم تقصیر چه کسیست. نمی دانم مردم می توانستند جز این باشند یا در این شرایط، به ناچار اینگونه شده اند. به این فکر می کنم که من هم یکی از همان مردم هستم و لابد این شیشه خرده در وجود من هم رسوخ کرده.

در این مدت تصمیم به رفتنمان ۱۰ برابر قوی تر شد، و من وقتی در کاری که در راستای این تصمیم هست شکست می خورم، سرم را به دیوار می کوبم و با چشمان کاسه ی خون به زمین خیره می شوم و خودم را ناسزا میگویم تا یکبار دیگر قدرتم را جمع کنم و محکم تر جلو بروم. در این مدت البته شکست سنگین مالی ای هم که خوردیم بی تاثیر نبود، اما در کل احساس می کنم که بیشتر از قبل آدم رفتن شده ایم. زودتر، همیشگی تر و مصمم تر.

با هم قرار گذاشته بودیم که از روز ۱ مهر به مدت ۲ هفته فقط استراحت کنیم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنیم. آن روزها از سر دلخوشی تصمیم گرفتیم ولی الان از سر ناچار و نجات جان باید این تصمیم را عملی کنیم. چون فقط می خواهم ۲ روز هم که شده هیچ آدمی را در زندگیمان نبینم. تا به این فکر نکنم که دارند سرم کلاه می گذارند یا جلوی خودم را بگیرم که یک مشت نثار فک مبارکشان نکنم. من زمانی یک اختاپوس چمباتمه زده در تاریکی بودم که از هر حرکتی دور و برم می ترسیدم و بیشتر در لاک خودم فرو می رفتم. بعد ملاقات ماه بانو از آن گوشه ی تاریک بیرون زدم به امید یک دنیای روشن تر، روشنایی ای که ما هم شاید سهم پررنگی در به راه افتادنش داشته باشیم؛ ولی حالا می بینم که قبل از این درست فکر می کردم، و باید از تمام این جنبش های خطرناک دور و برمان می ترسیدیم. ولی حالا دیگر به کنچ تاریک خودم برنمیگردم. یک شمشیر میگیرم دستم و منتظر هرکسی می مانم که یک قدم بیشتر از گلیم خودش به ما نزدیک تر بشود.

معذرت می خواهم ماه بانو، معذرت می خواهم خانواده ام، دوستانم و آشنایانم... احساس می کنم تغییر کرده ام و بیرحم شده ام و فقط برایتان آرزو می کنم که مفعول این شخصیت مزخرف دوباره متولد شده نشوید.

این حس البته نه از بابت نارضایتی من از زندگی، بلکه اتفاقا از حس رضایت شدیدی هست که دارم. می خواهم هرطور که شده این رویای به حقیقت پیوسته را محافظت کنم. از خستگی و فرسایش تن این روزهایم بی نهایت خوشحالم. هر شب که هنوز سر به بالشت نگذاشته خوابم می برد، یکبار بیشتر به خودمان افتخار می کنم. این حس، یک ماکیاول درون است، برای رسیدن به هر آن چیزی که فکرش را می کردیم، بدون توجه به صدای خرد شدن استخوان کسانی که زیر چرخ رفتنمان جان می دهند. دوست دارم از خوشی های این روزهایمان هم بنویسم، ولی فعلا در این پست خشمگین نه! باشد برای یک وقت دیگر
  • اختاپوس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی